کودکی را تجسم کنید که در خانوادهای متولد شده است که عشق و محبت میان مادر و پدرش را مشاهده میکند. والدینش او را دوست دارند و عشقشان را خالصانه به او ابراز میکنند. وقتی او را به خاطر رفتار نادرستش تنبیه میکنند، کودک متوجه میشود که از عشق والدینش به او کم نشده و تنبیه به این معنا نیست که او را دوست ندارند و طرد خواهد شد. همواره احساس میکند که حتی اگر بدترین کارها را نیز بکند، والدینش بدون قید و شرط او را دوست خواهند داشت، از او مراقبت خواهند کرد و برای رشد و تکاملش تلاش میکنند. ترسها و اضطرابهای او را درک کرده و در صدد رفع آنها خواهند بود. چنین کودکی در این شرایط، احساس خواستنی بودن و دوست داشته شدن خواهد کرد. تجربیاتش درونی میشود و احساس خواهد کرد که به او حق زندگی داده شده است و در این جهان غیر قابل پیشبینی که سرشار از تضادهای بین شادی و رنج است، امنیت دارد. اعتماد به نفسش افزایش پیدا کرده و جرات مواجه شدن با جهان را پیدا میکند. دارای ذهنی سالم، خلاق و شاداب خواهد بود. احساس توانا بودن خواهد کرد و به دنبال خواستههایش خواهد رفت و به احتمال زیاد نیز موفق خواهد شد.
حال بیایید کودکی را تجسم کنیم که در خانوادهای متولد شده که تنش بین والدینش بسیار است. احساس نکرده که پدر و مادرش یکدیگر و او را دوست دارند و حتی در بعضی شرایط خود را مقصر این ناآرامیها میداند. متوجه شده که فقط اگر طبق معیارهای والدینش رفتار کند، خواستنی و دوست داشتنی خواهد بود و در غیر این صورت، طرد خواهد شد. نمی تواند به وفاداری و امنیت والدین خود اعتماد کند. پدر و مادر اضطرابها و تنشهای او را درک منکنند و درگیر مسائل خودشان میشوند. کماکان غم و نگرانیهای آنها را ببیند و نداند با ترسهای خود، چهکار کند. چنین کودکی در اضطراب بزرگ خواهد شد و حس امنیت در او درونی نمیشود. احساس دوست داشته شدن و خواستنی بودن نخواهد کرد. احساس نخواهد کرد که در این دنیا امنیت دارد و در واقع آموزش ندیده که با ترسهایش چه کند و چگونه باید با جهان مواجه شود. به خاطر حجم اضطراب به وجود آمده در چنین کودکی، اکثر فضای ذهنش مشغول نگرانیهای آگاه و ناآگاهش میشود و یک هدف را در زندگی دنبال خواهد کرد و آن پیدا کردن فضایی امن است که در آن خبری از اضطراب نباشد و احساس امنیت کند. از آنجایی که به درستی کسی به او نگفته که خوب و توانا است، اعتماد به نفس پایینی خواهد داشت، درونگرا شده و دنیایی فانتزی و خیالی از خود و جهان خواهد ساخت. دنیایی خوب و خوشآیند که در آن قهرمان داستان باشد و دیگران به او توجه کنند و دوستش داشته باشند. در دنیای ذهنش خواستههای زیادی شاید داشته باشد، اما به راحتی قربانی به دست آوردن حس امنیت میشود و معمولاً به خواستههایش نمیرسد. برای مثال، فردی دلش میخواهد که برای کنکور آماده شود و خیلی هم مشتاق ادامه تحصیل است، اما، در همین حین وارد رابطهای عاطفی شده و بعد از مدتی، کلاً ادامه تحصیل و کنکور فراموش میشود. در این رابطه مشغول تجربه کردن احساس امنیت است و موقتاً آرام است. و چون این چیزی بوده که در واقع به دنبالش میگشته، بقیه خواستههایش اولویت خود را از دست میدهند.
حال با علم به این که، آن چه ما در بزرگسالی هستیم مانند افکار ما، رفتار ما، احساسات ما، باورهای ما و غیره، شدیداً تحت تاثیر اتفاقات کودکی ما قرار گرفته است، مرز خوب و بد بودن را چگونه میتوانیم در دیگران تشخیص دهیم؟ آیا اصلاً میشود گفت که فردی انسان بد و یا خوبی است؟ مثالی برایتان بزنم:
طبق تحقیقات انجام شده توسط فیلیپ شیور و ماریو میکولینردر سال 2004، که از محققان مکتب فکری نظریه دلبستگی هستند، کسانی که در کودکی فضای امنی برای بزرگ شدن را تجربه نکردهاند، به صورت قابل ملاحظهای بیشتر از آنهایی که در فضای امن پرورش پیدا کردهاند، به سمت خیانت به همسر و یا میل به چنین کاری، سوق پیدا میکنند. طبق نظریه دلبستگی، اگر فرد امنیت را از طریق والدینش تجربه نکرده باشد، به دنبال آن حس امنیت ابتدایی در دیگری میگردد. این دیگری میتواند همسر باشد که قرار بوده از او به خوبی مراقبت کند و بدون قید و شرط دوستش داشته باشد و همیشه به او وفادار بماند. در واقع همان خواستهای که از والدینش داشته را، از طریق همسرش میخواهد ارضا کند و به صورت ناآگاه به همسرش نقش مادری و یا پدری میدهد. حال در چنین شرایطی با در نظر گرفتن این موضوع که در روابط زناشویی حتماَ مشکلاتی پیش خواهد آمد، این فرد احساس ناکامیو شکست میکند و با به وجود آمدن مشکلات، تمامیاضطرابهای گذشته و کودکی خود را مجدداً تجربه میکند. به این ترتیب، برای به دست آوردن آرزوی دیرینه خود، به دنبال پیدا کردن امنیت در فردی دیگر باشد که طبق آمارهای گرفته شده، آنجا نیز یافت نخواهد شد و مجدداً ناکام خواهد ماند و زندگی خود را با خطری بسیار جدی مواجه میکند. در واقع تلاش برای پیدا کردن گنج در زیر رنگینکمان است. جایی که دسترسی به آن امکانپذیر نخواهد بود. گنجی که روزی در دست والدین بوده و در جایی دیگر یافت نمیشود.
موضوع مطرح شده میتواند یکی از عوامل خیانت باشد و مسلماً دلایل دیگری نیز وجود دارد که به همین اندازه قابل مطالعه و بحث هستند. ولی آیا میشود قطعاً گفت این فردی که خیانت کرده انسان بدی است؟
به امید روزی که تمامیبچههای جهان طعم شیرین عشق والدین را بچشند.
مهیار محمدزاده
کارشناس ارشد روانکاوی
Join the Conversation